دانلود مقاله.پایان نامه.گزارش کار.کارآموزی.جزوه.کتاب
خط آزاد فسا
برچسب

شب یکشنبه بودو من استرس عجیبی داشتم به همین خاطر اصلا خوابم نمی برد برام عجیب بود که میتونم تا چند ساعت دیگه عروسکمو ببینم..

خونه  مرتب و تمیز بود فقط مونده بود وسایلمو اماده کنم برای رفتن به بیمارستان..

کارامو کردم و رفتم حموم یه دوش حسابی گرفتم و اومدم بیرون خودمو اماده کردم..سعیدو بیدار کردم..ساعت ۴ بود هر چی سعید میگفت الان زوده و ما باید ۶ اونجا باشیم اما دلم طاقت نمی اورد گفتم دوست دارم زود برم بیمارستان..

خلاصه خودمان را باز خوشکلو ناناسی کردیم گفتیم زمانی که از اطاق عمل بیرون اومدیم قیافمون مثل روح سرگردان نباشد..

با اینکه زود بود اما وسایلمونو داخل ماشین گذاشتیمو رفتیم..خب تو دل شب با سعید کمی خیابون گردی کردیمو از این یاد کردیم که دیگه منو با این قیافه هرگز نخواهد دید..

وقتی رسیدیم بیمارستان ۵.۳۰بود...خواهر شوهر مریم هم اونروز تو اون بیمارستان قرار بود زایمان کنه..اخه دکتر منو اون یکی بود..

خلاصه وقتی رسیدم بیمارستان خواهر شوهر جان(مریم)را زیارت کردیم..شوهر اونم داشت کارای مربوط به بستریشو انجام میداد ..خلاصه با هم نشستیم به گپ زدن و حرف زدن در مورد نی نی هامون..قرار بود اون اول سزارین کنه و بعد از اون من..

هر دوتامونو بردن داخل بخش زایمان و لباسای مزخرف ابی رنگیو بهمون دادن که هر وقت یادش میفتم خندم میگیره از مدلش..

تنمون کردیمو ..بعدشم بهمون سرم وصل کردنو..صدای قلب نی نی رو چک کردنو..و...

داشتن آمادمون میکردن واسه عمل..صدای گریه نی نی هایی که تازه به دنیا اومده بودن و گریه میکردنو میشنیدم و دلم ضعف میرفت میگفتم تا یه ساعت دیگه منم صدای گریه دخترمو میشنوم..

چند تا از خانوماییی که با من میخواستن عمل کنن رو میشناختم چون هر وقت مطب دکتر میرفتم میدیدمشون..

خلاصه اونجا هم بیکار نموندمو جمعمون جمع بود کوچکترین استرسی نداشتم..

دکترم اومد و قرار شد اول خواهر شوهرم مریمو ببرن برای سزارین و بعد نفر دوم من بودم..

وقتی بردنش بعد از چند دقیقه نی نیش به دنیا اومدو آوردنش بیرون و منم نی نیشو دیدم..

منو آماده کردن ..یه لحظه ترس برم داشت..انگاری داشتن منو میبردن قصاب خونه..راه برگشتی نداشتم کمی به خودم دلداری دادم..و به اعصابم مسلط شدم..وارد اطاق عمل که شدم دکتر بیهوشیمو اول دیدم..سلام کردو خودشو معرفی کرد..گفت:من ..... هستم..دکتر بیهوشی شما..

روی تخت باریکی منو خوابوندن و ازم خواستن سرمو پاهامو به طرف شکمم جمع کنن تا از پشتم بی حسم کنن..به روش اپیدورال میخواستن بی حسم کنن..اگه بگم وقتی سوزنو وارد پشتم کرد درد نداشتم دروغ گفتم اما چون دکتر ازم خواست صدام در نیاد و تکون نخورم مجبور بودم تحمل کنم..

خب اصولا من تحمل دردم خیلی پایینه و یه جورایی اصلا نمیتونم دردو تحمل کنم و صدام در میاد.. با خودم گفتم چه غلطی کردم کاشکی میگفتم بیهوشیه کاملم کنن..

کارشون تموم شد و از من خواستن رو تخت دراز بکشم و یه پرده ایو جلو چشمام کشیدن..

سوالای جورواجوری ازم میپرسیدن ..اینکه چند تا بچه داری..اسم پسرت چیه؟اسم دخترتو چی میخوای بذاری و از این نمونه سوالای تکراری که از همه میپرسن..

جواب دادم..کارشونو شروع کردن..پاهامو تکون دادم دیدم داره تکون میخوره..وقتی تیغ جراحیو رو شکمم گذاشتو شروع به بریدن کرد دردو حس کردم  وحشت منو گرفت..گفتم وای من درد دارم..بعدم که خواستن ماهتیسا رو از تو شکمم در بیارن حال خیلی بدی داشتم انگار نه انگار که بیحس شده بودم..داد زدمو گفتم من درد دارم..ولی دیگه هیچی نفهمیدم..

انگاری بدن من در مقابل این بی حسی خیلی مقاوم بود..چون همه چیزو داشتم درک میکردم..یه کم که دادو بیداد کردم بیهوشم کردن..و من دیگه هیچی نفهمیدم..

نمیدونم چند دقیقه ای بیهوش بودم اما وقتی به هوش اومدم تو اطاق ریکاوری بودم..

وقتی به هوش اومدم اشک بود که از چشمام سرازیر میشد گفتم شما حق نداشتید منو بی هوش کنید ..من میخواستم بچمو ببینم..

خانومه گفت پس باید چیکار میکردیم آنقد داد زدی که مجبور شدیم بیهوشت کنیم..

بچتم الان میری تو بخش میبینی..

خلاصه منم هی حرف خودمو تکرار میکردم که چرا منو بیهوش کردید..یکی نبود اون وسط بهم بگه نکه خیلی تحمل دردو داشتی..

اما خب تاثیر داروی بیهوشی بود..انگاری یه شیشه مشروب خورده بودمو ومخم درست کار نمیکرد که چی دارم میگم..

فقط گیر داده بودم به این قضیه..بعدم گفتم نی نیه من دختره؟گفت اره دختره..

گفتم خوشگله؟گفت اره خوشگلم هست..گفتم : سالمه؟گفت این سوالو باید اول میپرسیدیی..

گفتم خب مطمئن بودم سالمه..حالا همه سوالارو با گریه میپرسیدم..

وقتی از اطاق اوردنم بیرون سعیدو خواهرمو بیرون از اطاق دیدم..

سعید نگران بود گفت چرا داری گریه میکنی؟

گفتم اینا نذاشتن من بچمو ببینم..خندش گرفت..گفت دیدی بهت گفتم من اولین نفر هستم که میبینمش..

برام عجیب بود که سعید دیده بودش..گفتم سعید چه شکلی بود؟گفت:مشکی مشکی..یه دخمل خوشگل..

منو بردن داخل اطاقم و خوابوندنم روی تخت..به یه دستم سرم وصل بودو به دست دیگم پمپ درد ..

درد زیادی نداشتم..خواهرمو دخترش مهتاب پیشم بودن..بعد از چند دقیقه دیگه عروسکمو اوردن تو اطاق..قیافشو دیدم برام جالب بود ..اصلا شبیه تصورات من نبود..توی خیالم یه دخمل بورو چشم ابی تصور میکردم اما بر عکس تصورات من صورت گندمی با موهای مشکی پر کلاغی داشت..موهاش تا رو شونه هاش میرسید..

یعنی دقیقا نقطه مخالف مانی بود..اصلا انگار نه انگار که این دو تا با هم خواهر برادرن..

خلاصه دخمل من یه گوله نمکه..حس خوبی نسبت بهش داشتم اما درست حسابی نمیتونستم بغلش کنم..حس دوباره مادر شدن خیلی لذت بخش بود..سعیدم از خوشحالی رو پاهاش بند نبود..فقط دلم میخواست عکس العمل مانی رو موقع دیدن ماهتیسا ببینم..برام این قضیه خیلی جالب بود..

با اینکه تازه از بیهوشی در اومده بودم اما حس سبکی داشتم..یه حس خوب و چیزی ازارم نمیداد..با خودم داشتم میگفتم من فقط بیهوش شدم یا اوناییکه با من بودن رو هم بیهوش کردن..چرا من درد داشتم وقتی بی حسم کردن؟

البته بعدن از اوناییکه مثل من اپیدورال شده بودن پرسو جو کردم گفتن ما مشکلی نداشتیم ولی برام جالب بود که چرا پس من نتونستم تحمل کنم ..خلاصه هر دو روش روی من پیاده شد ولی برام جالبه مثل اولین بار که یهوش شدم تاثیر منفی زیادی رو من نداشت..

 مانیو از شب قبلش خونه مادر شوهرم گذاشته بودم چون به مدرسش نزدیکتر بودو راحت میتونست به مدرسه بره..

بعد از ظهر وقت ملاقات بودو به سعید سفارش کردم حتما مانیو با خودش بیاره بیمارستان..

کلی دلم براش تنگ شده بود..

موقع ملاقات نی نی هارو اومدن جمع کردنو بردن اطاق نوزادان و اون لحظه ناب دیدار مانی با نی نیرو من از دست دادم..

مادر سعیدو خواهر شوهر جان مریمو برادرای سعید بعد از ظهرش اومدن ملاقاتم..

خونواده خودمم همینجور..

کلا زیاد درد نداشتمو اذیت نشدم ..فقط سختترین قسمتش این بود که برای اولین بار ازم خواستن از تخت بیام پایینو راه برم..حس میکردم باید یه کوهو جا به جا کنم انقد که برام سخت بود..مهم چند قدم اولش بود..بعد کم کم خودم میومدم پایینو داخل سالن شروع به راه رفتن کردم..

با داروهای مسکن تقریبا اروم بودم و درد خاصی نداشتم..خواهرم به عنوان همراه پیشم بودو حسابی بهم میرسید..

روز دو شنبه صبح بود که دکترم اومد دیدم و ترخیصم کردن..

سعید اومد دنبالمو خلاصه با نی نی جونم اومدیم خونه البته خونه مامانم..که اونجا هم جریاناتی داشتم که تو پست بعدی براتون مینویسم..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




ارسال توسط زهرا
آخرین مطالب